شاید یک خاطره و شاید یک موج حقیقت همیشه زنده!
ظهر بود. بشیر، خبرنگارمان در بیروت بود که نخستین بار خبرم کرد. به خاطر ترس از شنود صهیونیستها با همان لحن رمزآلود همیشگی و کدهای قراردادی بین خودمان گفت: «سجاد جان! نمیدانم چه اتفاقی افتاد که بچهها سلاحهایشان را بهسرعت برداشتند و رفتند. باید حادثه مهمی اتفاق افتاده باشد. چند نفر از بچههای مقاومت الآن اینجا بودند؛ یکیشان ناگهان زد زیر گریه؛ دیگری هم گویا زیر لب گفت "در دمشق شهیدش کردند. " شاید حاج حسین خلیل، معاون سیاسی سید را زده باشند چون دیروز در دمشق جلسه داشت.»
شنیدن این خبر برایم سهمگین بود اما بلافاصله با دستان لرزان خبر را تایپ کردم اما روی خروجی قرار نگرفت چون هنوز هیچ منبعی در جهان این خبر را تأیید نکرده بود. تلکس تمام خبرگزاریهای مهم جهان و رسانههای وابسته به حزبالله را هم بهسرعت چک کردم اما هنوز هیچ خبری نبود. سراسیمه به سوی اتاق سردبیری دویدم؛ قرار شد خبر منتشر نشود اما بلافاصله از منابع موثقتر دیگر پیگیری و تأیید یا تکذیب آن گرفته شود.
بشیر بود. گفت: «سجاد جان! دست نگه دار. خبر قطعی در دست نیست؛ حتی شاید لازم شد محرمانه بماند...»
امروز صبح کمی با تأخیر به خبرگزاری رسیده بودم. نخستین خبری که لابلای این همه خبر مهم توجهم را جلب کرد اما ظاهراً بازتاب چندانی در رسانههای مهم جهان نداشت خبر انفجاری بودکه دیشب در دمشق رخ داده بود. هنوز کُتم را در نیاورده بودم که با لحنی نیمه اعتراضآمیز رو به همکارانم کرده و پرسیدم: «یعنی واقعاً هیچیکتان هنوز خبر انفجار دیشب در دمشق را ندیدهاید یا دیدهاید و فکر کردید مهم نیست؟ به نظر من چنین انفجار مشکوکی آن هم در قلب دمشق باید خبر مهمی باشد.» اما پاسخ آنها منفی بود و دنبال خبرهای مهمتری(!) بودند. خودم دست به کار ترجمه خبر شدم. خبرها کوتاه و بریده بریده بود و اطلاعات مربوط به انفجار، پراکنده. تمام اخبار موجود از این حادثه را از تلکس، روزنامههای منطقه و چند پایگاه خبری سوری بهصورت گزارشی تلفیق کردم و روی خروجی فرستادم اما هنوز هیچ رسانهای دقیقاً نمیدانست چه حادثهای رخ داده است. خبرگزاری فرانسه و خبرگزاری انگلیسی رویترز، در انتهای خبرهای کوتاهی که از این حادثه منتشر کرده بودند، تنها به ذکر این جمله اکتفا کرده بودند که «معمولاً سران چند گروه فلسطینی در دفاتر این گروهها در دمشق حضور دارند.»
آن سوی خط، بشیر بود. پیش از آنکه بپرسم «بشیر جان! شاید این خبر با انفجار دیشب در دمشق ارتباط داشته باشد...» بدون اینکه پاسخ دهد ناگهان صدایش بلند شد: «وااااااای... لا اله الا الله... سجاد! عماد را زدند... حاج عماد...» پرسیدم منظورت مغنیه است؟ دیگر صدای بشیر نمیآمد. فقط گفت «حاجی را زدند... حاج عماد مغنیه.» و ارتباط قطع شد.
بدنم سرد شد. انا لله و... فرو ریختم... این بار با صدایی رساتر از همکارانم در خبرگزاری پرسیدم: از انفجار دیشب در دمشق، خبر جدیدی نیست؟ و باز هم پاسخها منفی بود.
با انگشتانی لرزان خبر را تایپ کردم. سراسیمه به اتاق سردبیری رفتم. سردبیر پشت میز بود. دست و زبانم کار نمیکرد. لحظهای نفسم را حبس کردم و با صدایی لرزان گفتم: «حاج عماد مغنیه شهید شد.» لحظاتی بعد، روی خروجی خبرگزاری قرار گرفت. به سر میز کارم برگشتم یکی از همکارانم که حال و روز مرا دید، پرسید: «عماد چیچی؟ مغنیه کیست؟ انگار خبرگزاری فرانسه الآن یک خبر فوری درباره ترورش روی تلکسش فرستاده.» لحظاتی بعد خبرگزاری رویترز، آسوشیتدپرس، شینهوا، تلویزیون الجزیره... سیل خبرها بود که راه افتاد و در این میان شبکه تلویزیونی "المنار " را دیدم که تلاوت قرآن پخش میکرد با زیرنویس« خبر عاجل.. استشهاد القائد الجهادی الکبیر الحاج عماد مغنیه (الحاج رضوان) علی ایدی الصهاینه.»
بشیر پشت خط بود. گفت: «سجاد! یادت میآید همین دو ماه پیش در تهران درباره عشقت به حاج عماد صحبت میکردی؟» یادم آمد. حتی یادم هست در پاسخ به پرسش بشیر که گفته بود اگر بخواهید برای شما و جمعی از روزنامهنگاران و خبرنگاران ایرانی از سید حسن نصرالله وقت ملاقات بگیرم بهشوخی گفته بودم: «برای همه بچهها از سید وقت ملاقات بگیر اما برای من از عماد مغنیه؛ چون چهره نورانی سید را همیشه در تلویزیون میبینم اما حسرت دیدار بزرگمرد شیعه، حاج عماد روی دلم مانده است که از بخت بد، نه کسی چهره او را میشناسد و نه کسی از جایش خبر دارد.»
و نمیدانستم که به فاصله پنج ماه بعد باید نخستین خبر شهادتش را بدهم. بشیر گفت: «سجاد! هرگز باور میکردی تو که همیشه اینقدر عاشق حاج عماد بودهای نخستین خبرنگار در جهان باشی که خبر شهادت او را مخابره کنی؟» پاسخ دادم: «این یکی را خیالش را هم نمیکردم اما میدانم که امروز، روز شهادت دختر سهسالهای است که در کنج خرابهای از خرابههای دمشق، با دیدن سر بریده پدر بزرگوارش سیدالشهداء(ع) مظلومانه پر کشید.» در همین فکر بودم که خبری از روزنامه ساندیتلگراف را جلوی رویم گذاشتند: یک شاهد عینی در گفتوگو با خبرنگار ما گفت، لحظه انفجار که ساعت 2:30 به وقت دمشق بود دهها متر دورتر از خودروی بمبگذاری شده ایستاده بوده اما لحظاتی بعد سر بریدهای را دیده که جلوی پایش افتاده و محاسن آغشته به خونش بر اثر انفجار اندکی سوخته بود... و زیر لب آرام زمزمه کردم: «یا رقیه(ع)... یا بنت الحسین(ع)...».
اما چندی بعد که به دیدار انیس نقاش، از دوستان شهید مغنیه رفتم تا با او درباره شهید مصاحبه کنم، پرسیدم: «خبر ساندیتلگراف را تأیید میکنید؟» گفت: «من پس از انتشار خبر شهادت به بیروت رفتم و پیکر حاج عماد را از نزدیک دیدم؛ سر در بدن داشت اما به نظرم بمبی که صهیونیستها در داخل خودرویش کار گذاشته بودند، از نوع بمبهای میخی بوده چون سمت راست بدنش را سوراخسوراخ کرده بود...» و این بار به یاد امام حسن مجتبی(ع) افتادم که دشمنان اسلام، پیکر پاکش را هنگام تشییع بهسوی بقیع، تیرباران کردند و به یاد مولایم حسین(ع) و دهها تیری که در گودال قتلگاه بر پیکر پاکش نشست و به یاد شمرها و حرملههای زمانه که صهیونیستهای تروریست و خونآشامی هستند که رهروان آن امامان بزرگوار را اینچنین از امت اسلامی میگیرند؛ وسیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون.
برای دیدن تصاویر شهید حاج عماد مغنیه اینجا را کلیک کنید --> انصار نصر الله
منبع:فارس نیوز